پنجشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۷



توی صفحه ی دسکتاپ یک فایل ورد هست که اینطور شروع میشود: در این شب سیاه بارانی کسی هست که به تو فکر کند؟
ده خط بیشتر نیست و در همین ده خط نام چهار شخصیت آمده. من اصلا یادم نیست کی نوشتمش. اسم شخصیت ها برایم نه دور است و نه نزدیک. فقط همین یک جمله‌ی شروع نفسم را میگیرد. یادم می‌اندازد چرا نوشتمش. تاریکی‌های زندگیم را رو میکند و مرا هل میدهد به سمتی که دوستش ندارم.

چهارشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۷

حواسمون نیس که روز به روز سرسخت‌تر میشیم. میتونیم غصه بخوریم بدون اینکه کسی بفهمه میتونیم به روی خودمونم نیاریم حتی. شب سرمونو بزاریم روی بالش و به یه چیز خوب فک کنیم تا خوابمون ببره. از آینه ها فرار کنیم. از لحظات خوب دبگه نترسیم و منتظر خبرای بد نباشیم فقط یه جایی پس ذهنمون ذهنمون بدونیم که خبرای بد بالاخره از راه میرسن...

دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۶

وقتی پشت سرت غم هست، وقتی چارتا چشم شیشه ای از بغض پشت سرت میزاری و سوار قطار میشی، انگار که دنیارو میزاری پشت سرت. فقط میتونی سرتو تکیه بدی به شیشه و تا خود مقصدت بغض کنی. میتونی مدام از خودت بپرسی که چرا؟ میدونی اگه چشماتو ببندی سیاهی بیشتر میشه بس که توی خواب بی واهمه میری جلو، بس که توی خواب با دل و جرات تری.

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۶

دو دقیقه پیش گفتم نهنگ. آره، نهنگ. نفهمیدم نهنگه کدوممونو قورت داد منو یا تورو- یا حرفای منو. هرچی بود یه چیزیو قورت داد که من هی هر هفته اینجا یادم بیفته حال و روز اونوقتام یادم بیفته ولی جون نداشته باشم بیام یه کلمه بنویسم. 6 سال پیش دلم میخواست بزنم بیرون برم یه جای دور از این شهر دلم میخواست بکنم برم از اون همه سختی. حالا که فرصتش جور شد حالا که تو هفته سه چهار روز نیستم، ولی دیگه اون حسسه نیست. فقط وقتی توی اتوبوس یا قطار میشینم یکم فک میکنم به استاد و کلاس و بعدش نفس عمیق میکشم میگم آخیش. یکم دوری خوبه یکم دور شدن از فکرسختی و درد بقیه خوبه. یکم نفس کشیدن خوبه. بیشتر از چهار روز دووم نمیارم ولی خوبه. سر چهارروز صدای مامان دیگه یهجوری میشه که یعنی برگرد. بعد چهارروز لیلی دیگه تلگرام جوابمو نمیده میفهمم دوباره چراغارو خاموش کرده سرشو بسته و رفته زیر پتو منتظره. منتظره یکی بره از اون زیر درش بیاره . بعد چهارروز دیگه فک میکنم به علی که وقتی میاد خونه کسی نیست باهاش یه کلمه حرف بزنه. همینقد نازک و شکننده شدم. دلم میخواست کنار دریا بودم میلرزیدم از سرما سیگار روشن میکردم و موج میومد میخورد به پاهام یخ میزدم .

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۵

زندگی پیش رو-
آینده دیگه برام واضح نیست. پر از یه حس گنگه که میگه میترسه.میترسه و دل نگرونه. 





دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۵

گریه میکردم. لیوان چای توی دستم بود و قند روی زبانم. اشکم سر میخورد، از لبه لیوانی که تکیه داده بودم به لبم رد میشد و می‌افتاد. مثل همان شب که من یکهو افتادم از ناتوانی. پاهایم شل شد زانوهام لرزید و افتادم. درست چند در دورتر از دری که بالای سرش چراغانی بود و توی پارکینگ خنده های سرخوشانه و رقص.
گفتم چکار کنم؟ حالا که مادرم از پشت تلفن فهمیده حالم حال نیست ولی نمی توانسته کاری کند، حالا که همه خوابند، حالا که دلم شکسته از نزدیکترینم. حالا که همه چیز از قبل برایم تیره تر شده. بلاگ. بلاگ نازنین. یادم افتاد خیلی قبل ترها هم همینطور بود. کیس با صدای بلندی شروع می کرد و مانیتور مثل معجزه صفحه ی بلاگم را باز میکرد. اشکها می افتادند. قلنبه و شفاف. اما بعدش آرام بودم. مثل مسکن بود. بعدش اشکها تمام شده بود خالی شده بودم. حالا هم برگشته ام. که کمی سبکتر، که کمی آرامتر. سلام دوست قدیمی

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۴

میبینی، تا چشم رو هم میزاری سه ماه می گذره. دنیا جای بهتری شده؟ هوم ؟ نمیدونم عزیزم. هنوز با یه لحظه غفلت میرم ته چاه و صدای کشیده شدن ناخنام رو دیواره رو می شنوم. چه تلاشی، چه جون کندنی. دوس دارم خودمو پرت کنم توی دریا . منو ببره دور و دور و دورتر. دوس دارم دست و پا نزنم. اروم باشم و رها . مخم خالی شه از فکر و خیال و ترس . دستم به هیچ جا بند نباشه، پرواز کنم توی آب.